سال تحصیلی به آخر رسیده بود . بوی تابستان می آمد . محمد حسین با معدل عالی قبول شده بود . مرضیه و فرشته هم که خوب می دانستند محمد حسین هرگز از درس آنها غافل نیست ، کارنامه ی قبولی خود را مثل ظرف چینی گرانبهایی در دست داشتند و هرکدام به گوشه ای رفته بودند و در تنهایی نمره های بالا و مهر قبولی در خرداد را نگاه می کردند .
هر دو خواهر ، بی اختیار آن شب را به خاطر می آوردند ؛ آن شب فراموش نشدنی را . پدر به خانه برگشته بود ، ولی محمد حسین و داوود همراه او نبودند . نگاه جستجوگر مادر با بی صبری به استقبال پدر شتافت که قدم به صحن حیاط گذاشته بود .
- منتظر بچه ها نباش فاطمه خانم ! امشب به این زودی ها بر می گردند .
- بر نمی گردند ؟! چرا ؟ خبری شده ؟
- نه ، اصلاً خبری نشده . کتابخانه مسجد را مرتب می کنند . خیلی کار دارند .
مادر سفره ی شام را باز کرد ، زهرا ، مرضیه و فرشته در یک چشم به هم زدن وسایل سفره را چیدند و غذا را آوردند . مادر ، مثل هر شب زودتر از همه غذای پدر و حسن را کشید .
آن شب هم مانند شب های دیگر ، به موقع شام خوردند . حسن کنار سفره سرش را روی پای پدر گذاشت و آرام به خواب رفت . با خوابیدن او خانه سوت و کور شده بود . داوود و محمد حسین هم نبودند تا آنها را سرگرم کنند .
ساعتی بعد ، تنها چشم های منتظر مادر بیدار بود و بس .
مرضیه و فرشته ، بدون اینکه مشق شب خودشان را نوشته باشند ، خوابیده بودند ؛ خوابی آشفته و هراس آور .
ناگهان هر دو هراسان از خواب برخاستند . اشتباه نمی کردند : کسی صدایشان می زد .
- مرضیه ، مرضیه ! فرشته ، فرشته !
مثل بره آهوهای خواب دیده چشم گشودند و معصومانه نگاه کردند .
محمد حسین در کنارشان ایستاده بود و با مهربانی صدایشان می زد . آنها با عجله و یکصدا جواب دادند : بله داداش ! .
- بچه ها ، قرار ما .
مادر خود را به آنها رساند و حرف محمد حسین ناتمام ماند .
- حسین ! بچه ها خوابیده اند .
- چشم مادر !
محمد حسین آهسته از اتاق بیرون آمد . کمی پس از او ، مرضیه و فرشته که عادت برادرشان را می دانستند ، با بی میلی و ناچاری از رختخواب بیرون آمدند . مشق هایشان را تمام کردند و خوابیدند . آن شب ، محمد حسین دیرتر از همه و با چشم های خیس از اشک به خواب رفت .
با به یاد آوردن آن شب ، علاقه شان به محمد حسین بیش تر می شد . احساس می کردند که سهم فراوانی در موفقیت آنها دارد ، اما هرگز نمی دانستند که برادرشان در آن شب با چه حالی به خواب رفته است !
منبع: کتاب شهید فهمیده
تهیه و تنظیم: وبلاگ بسیجی مخلص
درباره این سایت