http://www.mbasiji.mihanblog.com

سال تحصیلی به آخر رسیده بود . بوی تابستان می آمد . محمد حسین با معدل عالی قبول شده بود . مرضیه و فرشته هم که خوب می دانستند محمد حسین هرگز از درس آنها غافل نیست ، کارنامه ی قبولی خود را مثل ظرف چینی گرانبهایی در دست داشتند و هرکدام به گوشه ای رفته بودند و در تنهایی نمره های بالا و مهر قبولی در خرداد را نگاه می کردند .

هر دو خواهر ، بی اختیار آن شب را به خاطر می آوردند ؛ آن شب فراموش نشدنی را . پدر به خانه برگشته بود ، ولی محمد حسین و داوود همراه او نبودند . نگاه جستجوگر مادر با بی صبری به استقبال پدر شتافت که قدم به صحن حیاط گذاشته بود .

-          منتظر بچه ها نباش فاطمه خانم ! امشب به این زودی ها بر می گردند .

-          بر نمی گردند ؟! چرا ؟ خبری شده ؟

-          نه ، اصلاً خبری نشده . کتابخانه مسجد را مرتب می کنند . خیلی کار دارند .

مادر سفره ی شام را باز کرد ، زهرا ، مرضیه و فرشته در یک چشم به هم زدن وسایل سفره را چیدند و غذا را آوردند . مادر ، مثل هر شب زودتر از همه غذای پدر و حسن را کشید .

آن شب هم مانند شب های دیگر ، به موقع شام خوردند . حسن کنار سفره سرش را روی پای پدر گذاشت و آرام به خواب رفت . با خوابیدن او خانه سوت و کور شده بود . داوود و محمد حسین هم نبودند تا آنها را سرگرم کنند .

ساعتی بعد ، تنها چشم های منتظر مادر بیدار بود و بس .

مرضیه و فرشته ، بدون اینکه مشق شب خودشان را نوشته باشند ، خوابیده بودند ؛ خوابی آشفته و هراس آور .

http://www.mbasiji.mihanblog.com

ناگهان هر دو هراسان از خواب برخاستند . اشتباه نمی کردند : کسی صدایشان می زد .

- مرضیه ، مرضیه ! فرشته ، فرشته !

مثل بره آهوهای خواب دیده چشم گشودند و معصومانه نگاه کردند .

محمد حسین در کنارشان ایستاده بود و با مهربانی صدایشان می زد . آنها با عجله و یکصدا جواب دادند : بله داداش ! .

- بچه ها ، قرار ما .

مادر خود را به آنها رساند و حرف محمد حسین ناتمام ماند .

-          حسین ! بچه ها خوابیده اند .

-          چشم مادر !

محمد حسین آهسته از اتاق بیرون آمد . کمی پس از او ، مرضیه و فرشته که عادت برادرشان را می دانستند ، با بی میلی و ناچاری از رختخواب بیرون آمدند . مشق هایشان را تمام کردند و خوابیدند . آن شب ، محمد حسین دیرتر از همه و با چشم های خیس از اشک به خواب رفت .

با به یاد آوردن آن شب ، علاقه شان به محمد حسین بیش تر می شد . احساس می کردند که سهم فراوانی در موفقیت آنها دارد ، اما هرگز نمی دانستند که برادرشان در آن شب با چه حالی به خواب رفته است !

منبع: کتاب شهید فهمیده

تهیه و تنظیم: وبلاگ بسیجی مخلص

http://www.mbasiji.mihanblog.com

داستانی از زندگانی شهید فهمیده

، ,حسین ,محمد ,شب ,مادر ,مرضیه ,محمد حسین ,آن شب ,مرضیه و ,و فرشته ,بچه ها

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

سيــرِ سفــر صید نهنگ در شط zarintaj درس هایی از قرآن دزیره مشاوره آموزش تحقیق اجرا در حوزه مدیریت، بازاریابی، ارتباطات، فروش، برند، تبلیغات فروشگاه لپتاپ سِروِر دانلود آهنگ جدید با لینک مستقیم بهترین سایت مطالب اینترنتی